سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گدای ثروتمند

 گدای ثروتمند

 


بعضی اوقات چیز هایی می شنویم که باور کردنی نیست. اما حقیقت دارد. داستان پسر بچه ژنده پوشی که در کنار فاضلاب ها می خوابید و به وسیله یک مار کبری یکی از ثروتمند ترین مردان دنیا شد.


در هندوستان جاده خاکی و نا همواری وجود داشت که کمتر مسافری از آن عبور می کرد زیرا راهزنان بسیاری در آنجا کمین می کردند و گرمای آن ناحیه طاقت فرسا بود. حاکم آن منطقه گائیکوار نا م داشت که بیشتر زمین های آنجا به او تعلق داشت و نوکران او از هر رهگذری که از آن جاده عبور می کرد باج می گرفتند . به همین خاطر مسافرت در آن زمان خطرناک بود و به جز افراد شجاع و فقرا کسی از آن جاده گرم و خطرناک عبور نمی کرد. اندکی پس از نیمروز ، هنگامیکه باج گیران حاکم در سر پست های خود چرت می زدند، پسر بچه ژنده پوشی به آرامی به چاه آب نزدیک شد و کمی آب نوشید و بعد چشمش به تکه ای غذا افتاد که در کنار یکی از افراد خفته افتاده بود ، به سرعت آن را ار روی خاک برداشت و با اشتها خورد. بعد به طرف پایین جاده رفت و در حدود صد متر دورتر از جاده قطعه زمین نسبتا تمیزی پیدا کرد که آثار خانه سوخته در آنجا به چشم می خورد. علف های هرز همه جا را پوشانده بود. پسربچه بر روی علف ها دراز کشید. از جاده به خوبی دیده می شد اما واهمه ای نداشت زیرا چیزی نداشت که از دست بدهد. بعد از چند لحظه از شدت خستگی به خواب عمیقی فرو رفت ،او با سرنوشت وعده ملاقات داشت. هنگامی که به خواب رفت پسربچه فقیری بود  و زمانی که بیدار شد خود را فرد ثروتمند و مشهوری یافت . در آن زمان یعنی اواسط دهه 1870 یک مهاراجه هندی سعی کرده بود که نماینده کمپانی هند شرقی را مسموم کند. مهاراجه فرد قدرتمند و خطرناکی بود و کمپانی نمی توانست او را محکوم کند و در عین حال نمی خواست عمل او را بدون جواب بگذارد. سرانجام دولت بریتانیا او را به علت خلاف کاری و اهمال در انجام کار از سمت خود خلع کرد و از آنجا که مهاراجه نداشت ، وارث او شود جستجو برای پیدا کردن جانشین مناسب آغاز شد. زن مهاراجه نیز کسانی را برای پیداکردن فرد مناسب به اطراف شهر فرستاد.


در آن بعد از ظهر گرم ،‌فرستادگان زن مهاراجه در طول جاده مشغول جستجو بودند، تا سرانجام به محلی رسیدند که پسربچه در آنجا خوابیده بود. یکی از آنها آستین لباس دوستش را گرفت و توجه او رابه نقطه ای جلب کرد ، در چند متری آنها پسربچه فقیری خوابیده بود و در کنار یک مار کبرای سمی و بزرگی حلقه زده بود. سایه مار کاملا بر صورت پسربچه افتاده بود و مردم محلی اعتقاد داشتند هر کسی که تاج مار کبری بر صورت او بیفتد به فرمانروائی می رسد.


ماموران از اینکه بالاخره جستجوی طولانی و خسته کننده آنها به پایان رسیده بود بسیار خوشحال بودند . آنها در پناه یک درخت آنقدر منتظر ایستادند تا مار کبری از آنجا دور شد. بعد پسر را بیدار کردند و از شانس و اقبالی که به او روی آورده بود ، صحبت کردند.


مقامات با تحقیق و موشکافی بسیار کشف کردند که اجداد پسربچه فقیر پادشاهان کوه نشینی بوده اند که قبیله آنها مدت های پیش ار بین رفته بود. با این سابقه نا معلوم و مبهم و به برکت سایه مار کبری او رسما حاکم ایالت بارودا شد.


با گذشت زمان تو فهمید که زمام امور ایالتی را به دست گرفته بود که به خاطر فساد و عقب ماندگی معروف شده بود. تحت فرمانروائی این پسربچه که حالا شاهزاده ای شده بود بارودا و مردمش پیشرفت کردند. دستور داد در هر دهکده مدرسه بسازند و همین طور هر دهکده از آب آشامیدنی و دست کم یک دکتر برخوردار باشد. نوعی حکومت پارلمانی ایجاد کرد و قوانینی تصویب کرد که به موجب آن تعداد زوجات و ازدواج در سنین پایین را ممنوع ساخت. با گذشت یک قرن بارودا به جزیره ای آباد و آزاد تبدیل شد که چون نگینی در کشور هندوستان میدرخشید. و این داستان پسرک فقیری بود که با لطف و عنایت خداوند و سایه یک مار کبری به پسر میلیاردری تبدیل شد که باعث آبادانی و تحول در کشورش شد.



نظرات دیگران ( 3 )